بی دوست این منم که چنین می برم به سر


ای خاک بر سر من و خاکستر از زبر

این است وبیش ازین و بتر زین سزای من


از کوی دوستان نکنم بعد از این سفر

عقل از کجا و من ز کجا کز دل فضول


بیزارم از قبول نصیحت کند دگر

از غبن و غصه خوردن و ناچاره دم زدن


دیوانه می شود دل و خون می شود جگر

چشمم به راه و گوش بر آواز پیک دوست


جانم فدای آن که ز جانان دهد خبر

ای باد قاصدی شو و پیغام او بیار


وی بخت چارهٔی کن و تیمار من ببر

باشد که باد لطف کند تا به سعی باد


بویی بما رسد ز عرق چین او مگر

از من هزار خدمت و اخلاص می برد


بادی که بر دیار نزاری کند گذر

خرم وجود آن که ز تأثیر بخت نیک


بر آستان دوست چو خاک است بی سپر